رمان عشق مهربون من BTS part:35{اخر}
*ویو جیمین*
خب یک سال از رابطه ی من و جنا میگذره و به نظرم دیگه باید برم ازش خواستگاری کنم ولی اول یکم اذیتش میکنم چون وقتی
حرصی میشه خیلی کیوت میشه
خب راستش میخوام سوپرایزش کنم فردا خیلی زوود میام شرکت و با کارکنا شرکت رو تزئین میکنیم
و اونجا بهش پیشنهاد میدم
انگشتر رو هم خریدم بعدش تو اتاقش بادکنک پر میکنم و چندتا هدیه براش میزارم
بعدش عصر دوباره میرم خونش و اونجا پیش مادرش و با پدرم ازش خواستگاری میکنم
شوگا رو هم باخودم میبرم و به لاری میگم بره خونه جنا تا با بهانه بیرون رفتن امادش کنه
و به مادرش هم خبر میدیم خلاصه فقط خودش میمونه نمیدونه
رسیدم شرکت سریع تزئین کردیم و همه چی رو آماده کردیم
ساعت ۷:۵۰دقیقس ۱۰ دقیقه دیگه جنا میاد
پس خودمو آماده کردم
همینطور که داشتم به در بی صبرانه نگاه میکردم جنا وارد شد
همه بمب های شادی رو باهم زدن و فشفشه ها رو روشن کردن و بادکنک ها رو دادن تو هوا
جنا قیافش متعجب بود،رفتم جلوتر زانو زدم و از کتم جعبه انگشتر رو دراوردم
جیمین:میدونم خیلی منتظر موندی،خواستم لحظه ی به یاد ماندنی باشه،جنا من غیر از تو به هیچکس نگاه نکردم تو تنها کسی بودی که دلم رو برد خیلی دوست دارم،باهام ازدواج میکنی؟
جنا اینجا متعجب و ذوق زده بود چشاش پز از خوشحالی های غیر قابل توصیف بود
با یک لبخند پر از خوشحالی و هیجان و ذوق بهم نگاه کرد و به حرف اومد
جنا:جیمین توهم تنها مردی یودی که تونست قلبمو به تپش دربیاره و با هرنگاهش کلی خوشحال میشم
عاشقتم جیمین
بعد با صدای بلند گفت:
جنا:ارههههههههه،قبول میکنم
همه شروع کردم دست و هورا و جیغ زدن
بلندش کردم و تو هوا چرخوندمش و بعد بغلش کردم و یک بوسه ای روی گونش گزاشتم
بعدش باهم به سمت اتاقش رفتیم با دیدن اون همه هدیه و اینا
از خوشحالی پرید بغلم و تشکر کرد
جیمین:ارزشت خیلی بیشتر از ایناس
جنا:مرسی جیمیناااا
جینین:خواهش میکنم،امروزو برو خونه
جنا:اوووم،باشه
بعدش رفت منم کارای شرکت رو تا ساعت ۵ عصر تموم کردم و رفتم خونه
همینکه وارد خونه شدم بابام آماده و حاضر ایستاده بود
بابام:میخواستی بیشتر دیر کنی!زود برو لباس بپوش بیا تا بریم
خندم گرفت ولی خیلی خوشحال بودم
جیمین:اوکی پدر
رفتم کت و شلوارم رو پوشیدم و آماده شدم خلاصه رفتیم خونه جنا و رسیدیم
*ویو جنا*
امروز خیلی اتفاقا افتاد خیلی خوشحال بودم خیلی زیاد
پس رفتم خونه لاری بود همه ماجرا رو برا لاری و مامانم تعریف کردم اونا هم خیلی خوشحال شدن
(ساعت ۶ عصر)
لاری گفت بریم بیرون و برام لباس درآورد و گفت بپوشم اما این لباسا برای بیرون رفتن زیادی مجلسی نبودن
چون خیلی اصرار کرده بود پوشیدم بعد اومد آرایشم کرد و به موهام مدل داد و ی کفش هم بهم داد
درکش نمیکردم اینا خیلی زیاده
رفتیم دم در که در زنگ خورد لاری گفت باز کن
وقتی باز کردم جیمین رو با پدرش دیدم که خیلی جذاب شده بود و دستش گل بود
تازه ماجرا افتاده بود دستم اومده خواستگاریم اووووووو
راهشون کردم داخل نشستیم و اینا و من کلی خوشحال بودم
پدر جیمین:خب مادر جنا ما اومدیم تا دختر دسته طلا و ارزشمندتون رو خواستگاری کنیم
آیا قبول میکنید به پسرم بدینش
مامانم یو نگاه بهم انداخت که سرمو تکون دادم
مامانم:با رضایت هردو طرف بله،برای هردومون مبارک باشه
بلند شدیم دست دادیم و اینا و قرار شد یک هفته بعد عروسی بگیریم
تو این یک هفته همه وسایل رو خریدم هم برا من هم برا جیمین (عکس میزارم)
شوگا و لاری و مامانم و پدر جیمین هم خریدن
اینو هم یادم نره که لاری و شوگا باهمن یعنی رابطه دارن
(یک هفته بعد تو مجلس عروسی)
خطبه عقد خونده شد و قبول کردن و بعدش جیمین جنا رو روی پیشونیش بوسید و شروع کردن رقصیدن
جیمین:عاشقتم خیلی دوست دارم جنا
جنا:به اندازه ای دوست دارم که حاضرم جونم رو با لبخند فدات کنم
ی لبخند باهم زدیم و با یک بغل به رقصمون ادامه دادیم
و اینم بود عشق بین دوتا مهربون که تا آخر باهم زندگی کردن...
خب یک سال از رابطه ی من و جنا میگذره و به نظرم دیگه باید برم ازش خواستگاری کنم ولی اول یکم اذیتش میکنم چون وقتی
حرصی میشه خیلی کیوت میشه
خب راستش میخوام سوپرایزش کنم فردا خیلی زوود میام شرکت و با کارکنا شرکت رو تزئین میکنیم
و اونجا بهش پیشنهاد میدم
انگشتر رو هم خریدم بعدش تو اتاقش بادکنک پر میکنم و چندتا هدیه براش میزارم
بعدش عصر دوباره میرم خونش و اونجا پیش مادرش و با پدرم ازش خواستگاری میکنم
شوگا رو هم باخودم میبرم و به لاری میگم بره خونه جنا تا با بهانه بیرون رفتن امادش کنه
و به مادرش هم خبر میدیم خلاصه فقط خودش میمونه نمیدونه
رسیدم شرکت سریع تزئین کردیم و همه چی رو آماده کردیم
ساعت ۷:۵۰دقیقس ۱۰ دقیقه دیگه جنا میاد
پس خودمو آماده کردم
همینطور که داشتم به در بی صبرانه نگاه میکردم جنا وارد شد
همه بمب های شادی رو باهم زدن و فشفشه ها رو روشن کردن و بادکنک ها رو دادن تو هوا
جنا قیافش متعجب بود،رفتم جلوتر زانو زدم و از کتم جعبه انگشتر رو دراوردم
جیمین:میدونم خیلی منتظر موندی،خواستم لحظه ی به یاد ماندنی باشه،جنا من غیر از تو به هیچکس نگاه نکردم تو تنها کسی بودی که دلم رو برد خیلی دوست دارم،باهام ازدواج میکنی؟
جنا اینجا متعجب و ذوق زده بود چشاش پز از خوشحالی های غیر قابل توصیف بود
با یک لبخند پر از خوشحالی و هیجان و ذوق بهم نگاه کرد و به حرف اومد
جنا:جیمین توهم تنها مردی یودی که تونست قلبمو به تپش دربیاره و با هرنگاهش کلی خوشحال میشم
عاشقتم جیمین
بعد با صدای بلند گفت:
جنا:ارههههههههه،قبول میکنم
همه شروع کردم دست و هورا و جیغ زدن
بلندش کردم و تو هوا چرخوندمش و بعد بغلش کردم و یک بوسه ای روی گونش گزاشتم
بعدش باهم به سمت اتاقش رفتیم با دیدن اون همه هدیه و اینا
از خوشحالی پرید بغلم و تشکر کرد
جیمین:ارزشت خیلی بیشتر از ایناس
جنا:مرسی جیمیناااا
جینین:خواهش میکنم،امروزو برو خونه
جنا:اوووم،باشه
بعدش رفت منم کارای شرکت رو تا ساعت ۵ عصر تموم کردم و رفتم خونه
همینکه وارد خونه شدم بابام آماده و حاضر ایستاده بود
بابام:میخواستی بیشتر دیر کنی!زود برو لباس بپوش بیا تا بریم
خندم گرفت ولی خیلی خوشحال بودم
جیمین:اوکی پدر
رفتم کت و شلوارم رو پوشیدم و آماده شدم خلاصه رفتیم خونه جنا و رسیدیم
*ویو جنا*
امروز خیلی اتفاقا افتاد خیلی خوشحال بودم خیلی زیاد
پس رفتم خونه لاری بود همه ماجرا رو برا لاری و مامانم تعریف کردم اونا هم خیلی خوشحال شدن
(ساعت ۶ عصر)
لاری گفت بریم بیرون و برام لباس درآورد و گفت بپوشم اما این لباسا برای بیرون رفتن زیادی مجلسی نبودن
چون خیلی اصرار کرده بود پوشیدم بعد اومد آرایشم کرد و به موهام مدل داد و ی کفش هم بهم داد
درکش نمیکردم اینا خیلی زیاده
رفتیم دم در که در زنگ خورد لاری گفت باز کن
وقتی باز کردم جیمین رو با پدرش دیدم که خیلی جذاب شده بود و دستش گل بود
تازه ماجرا افتاده بود دستم اومده خواستگاریم اووووووو
راهشون کردم داخل نشستیم و اینا و من کلی خوشحال بودم
پدر جیمین:خب مادر جنا ما اومدیم تا دختر دسته طلا و ارزشمندتون رو خواستگاری کنیم
آیا قبول میکنید به پسرم بدینش
مامانم یو نگاه بهم انداخت که سرمو تکون دادم
مامانم:با رضایت هردو طرف بله،برای هردومون مبارک باشه
بلند شدیم دست دادیم و اینا و قرار شد یک هفته بعد عروسی بگیریم
تو این یک هفته همه وسایل رو خریدم هم برا من هم برا جیمین (عکس میزارم)
شوگا و لاری و مامانم و پدر جیمین هم خریدن
اینو هم یادم نره که لاری و شوگا باهمن یعنی رابطه دارن
(یک هفته بعد تو مجلس عروسی)
خطبه عقد خونده شد و قبول کردن و بعدش جیمین جنا رو روی پیشونیش بوسید و شروع کردن رقصیدن
جیمین:عاشقتم خیلی دوست دارم جنا
جنا:به اندازه ای دوست دارم که حاضرم جونم رو با لبخند فدات کنم
ی لبخند باهم زدیم و با یک بغل به رقصمون ادامه دادیم
و اینم بود عشق بین دوتا مهربون که تا آخر باهم زندگی کردن...
۲۰.۷k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.